کار روزگارو میبینی؟!
شرطی شدیم.... شرطی در حد بنز....
وقتی دست و پا میزنی که کسی بهت توجه کنهُ دوستت داشته باشه... وقتی نیاز داری که ببیننت... یه جور لجبازی احمقانه ی آدما با همدیگه...
یه کینه... یه جور عقده... عقده ای که سر همدیگه خالی میکنیم و این چرخه ی مسخره همینطور تکرار میشه... و اینجوری همه آلوده به میکروب «عقده» میشن...
اما اگه یه نفر پیدا بشه که این چرخه ی معیوبو بشکنه.... که اونقدر بزرگو وسیع باشه که آلوده نشه... اونوقت....
اساساْ همه چی برعکسه. همیشه اتفاقی که منتظرشیم یا هیچوقت نمیفته و ما در انتظار همیشگی عمرمونو هدر میدیم یا اینکه وقتی اتفاق میفته که دیگه اون اتفاق آرزومون نیست... دیگه دوستش نداریم... دیگه مشتاقش نیستیم... دیگه برامون خواب و خیال نیست... اصلا شاید دیگه نخوایمش... ازش متنفر شده باشیم شاید...
خب آخه چرا؟! این پارادوکس مسخره یعنی چی؟؟!! وقتی چیزی رو میخوای نیست و وقتی دیگه نمیخوایش... آخه این چه دنیائیه؟!
و من مدتهاس که تو حل و هضم این پارادوکس موندم.... مدتهاست که درگیرشم... مدتهاست...