قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

خوابْ دیدم فک کنم...

من فک کنم اون خوابی رو که می گفتم ندیدم دیدم....

حالا منم یه آدم با خوابم...

ولی آیا به خوابی که دیدم مطمئنم؟! آیا یقین دارم بهش؟! آیا میتونم حقشو ادا کنم؟!

ایییییی خداااا... چیزی که تو این چند ساله قسمت من شد شک بود... باهاش چه کنم؟!

هم... هم...

صانع ژال.ه...

جای دیگه نمیتونم بگم. ولی اینجا میگم... این بنده خدایی که صدا و سیما تو بوق کرنا کرده که بسیجی بوده و بدست منافقین کوووردل کشته شده اصلن اونی نبوده که میگن... دقیقا بر عکس بوده ماجرا... عضو انجمن اسلامی دانشگاهشون بوده و اون شب تنها رفته بوده بیرون که بعد یکی زنگ میزنه به دوستش تو خوابگاه که یه کاپشن و یه موبایل پیدا کردم بیاید بگیرید... گویا بعد از تاریکی هوا لباس شخ.صی ها به مردم تیر شلیک میکردن...

و قطعا سر هم کردن یه کارت بسیج و... اینا کاری نداره...  خصوصا برا یه بچه شهرستانی که تو شهر خودشون از همه جا بی خبر قبل از دانشگاه... اصلا چه بسا اون موقع عضو بسیج هم بوده باشه...

واااای خداااا... با این حساب ممکنه که... بعدها ما هم بفهمیم که...

اینو میگم که فردای قیامت به سکوت متهم نشم... حداقل در این یه مورد...

دیروز ولنتاین بود.

عین احمقا انگار یه کورسوی امیدی داشتم که اتفاق خوبی بیفته..

انگار امیدوار بودم که... اون با یه سبد پر از خرت و پرت قرمز...

چقدر احمقانه...

منی که تو ساده ترین روابطم با پسر جماعت موندم... چه توقعات خامی... چه خیالات پوچی...

خدایا... کمکم کن...

پی.ام.اس

پری منستروئل سیندرم

یه حال و هوای غریب... واسه بعضیا حادتره و واسه بعضیای دیگه...

من دوستش دارم... با اینکه معمولا با حادتر شدن غم و غصه ها و پررنگ تر شدن بدبختیا تو ذهن آدم همراهه... ولی من این حال و هوا رو دوست دارم... شاید به خاطر اینکه تنها چیزیه که واقعا اکسکلوسیو خودمه... شخصیه... از کسی یا جایی وام نگرفتمش... فقط تو این لحظه های اینجوریه که میتونم برای چند ثانیه ی کمرنگ و از دور چهره ی محو خودمو ببینم.

وحشی شده بودم... ظرف کمتر از ۲۴ ساعت با دو نفر دعوای خفن کردم... منی که تقزیبا همیشه آروم و متواضعم و در حد حال به هم زنی مبادی آداب... یه جور دکتر جکیل و مستر هاید :)))

عشقُ ایمان و مرگ... سه تا چیزی که آدما تنهای تنهای تنها تجربه اش میکنن. یکی از دیالوگای فیلم ۴۰ سالگی بود... شاید به قول ف فیلم علیرغم بازیای محشرش قصه ی درست و درمونی نداشت... ولی... دیالوگای محشری داشت...

تو دیدن اون فیلم هم خودم بودم... هر چند یه خورده غمگین... ولی اشکالی نداره..

آخخخخخ خدا... دلم یه تجربه ی تنهایی میخواد... که خودم تنهای تنها تجربه اش کنم و... توش بزرگ بشم... و توش از این حس تحت نظر بودن و این شل کن سفت کن آدما راحت شم... خودم باشم... خود خودم

ظرف ۱۲ ساعت با دو نفر دعوای خفن کردم...

احساس خوبی به آدم دست میده بعد از دعوای خفن :))))