قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

آخه چرا؟!

خدایا! خسته شدم...

امروز خیلی گریه کردم... خیلی... نمیدونم حرفایی که زدم به حق بود یا نه..

اصلا نمیدونم واسه چیزایی که گفتم باید ازت عذرخواهی کنم یا نیازی نیست...

دارم له میشم...

خسته شدم...

خسته...

احساس میکنم تو یه دور باطل مسخره ام... همه اش ناامیدی و وقتی به اوج ناامیدی میرسم... یهو یه کورسوی امید... یه گول زنک از راه میرسه و گول میخورم و دوباره امیدوار میشم... و باز...

احساس میکنم دنیا و آخرتو هر دوتاشو دارم از دست میدم...

حتی دیگه براحتی دست دعا هم بلند نمیکنم به طرف آسمون... خیلی ناخودآگاه و خودکار سریع نظرمو عوض میکنم و از درخواست ازت منصرف میشم... انگار به این نتیجه رسیدم که جوابی در کار نیست...

واقعا دعا کردن فایده ای داره... پس چرا ۱۰ ساله که من... التماس کردم اشک ریختم ولی...


بچه که بودم....

بچه که بودم همه چی فرق داشت... بچه که بودم ناسازگار و سرکش بودم... بچه که بودم جوشی بودم... ولی حالا... حالا تسلیم تسلیمم... حالا با همه خوب و مودبانه برخورد میکنم... حالا دیگه از تک و تا افتادم...

عین یه برّه!

خب که چی؟!

برا چی دارم مینویسم هان؟؟؟؟!!!!

اومدم اینجا که با خودم تنها باشم... ولی اصلا انگار این تنهایی برام معنا نداره... انگار "خود"ی وجود نداره که باهاش تنها باشم... عین یه تیکه یخ که تا تو دستت میگیریش آب میشه...

واسه همینه که آویزونم... محتاج بقیه... محتاج ارتباط...

وقتی از بچگی با پتک تو کله ات فرو کرده باشن که این دیگرانن که مهمن... نظر اوناس که شرطه... اونوقت اینجوری میشی... یه آدم بی "خود"... یه آدم بیخود... یه آدمی که اساسا نه برا خودش مهمه و نه بقیه...

اصلا چرا من همیشه شاکیم از بقیه و از گذشته و از روزگار؟!

اصلا مگه بقیه آدما مهمن برا خودشون؟!

خدایا.....


احمقانه است. .. نه؟!

اومدم اینجا تو دارغوزآباد پشت کوه وبلاگ زدم... ب کسی آدرس ندادم... حتی کامنت دونی رو هم بستم...

ولی هی تند تند میام اینجا رو چک میکنم... چرا؟! کسی که قرار نیس بیاد...

از تمنای توجه و دریافت نکردنش خسته شده بودم که اومدم اینجا... ولی انگار...

اساسا یه چیزی رو خوب فهمیدم... فرار کردن اساسا بی فایده اس....

روزگار برعکس!

کار روزگارو میبینی؟!

شرطی شدیم.... شرطی در حد بنز....

وقتی دست و پا میزنی که کسی بهت توجه کنهُ دوستت داشته باشه... وقتی نیاز داری که ببیننت... یه جور لجبازی احمقانه ی آدما با همدیگه...

یه کینه... یه جور عقده... عقده ای که سر همدیگه خالی میکنیم و این چرخه ی مسخره همینطور تکرار میشه... و اینجوری همه آلوده به میکروب «عقده» میشن...

اما اگه یه نفر پیدا بشه که این چرخه ی معیوبو بشکنه.... که اونقدر بزرگو وسیع باشه که آلوده نشه... اونوقت....

اساساْ همه چی برعکسه. همیشه اتفاقی که منتظرشیم یا هیچوقت نمیفته و ما در انتظار همیشگی عمرمونو هدر میدیم یا اینکه وقتی اتفاق میفته که دیگه اون اتفاق آرزومون نیست... دیگه دوستش نداریم... دیگه مشتاقش نیستیم... دیگه برامون خواب و خیال نیست... اصلا شاید دیگه نخوایمش... ازش متنفر شده باشیم شاید...

خب آخه چرا؟! این پارادوکس مسخره یعنی چی؟؟!! وقتی چیزی رو میخوای نیست و وقتی دیگه نمیخوایش... آخه این چه دنیائیه؟!

و من مدتهاس که تو حل و هضم این پارادوکس موندم.... مدتهاست که درگیرشم... مدتهاست...