قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

آگهی

گالری عروس آنا

اپیلاسیون روژین

اعتیاد داریوش(!!!!)

درمان بیماریهای نشیمن گاه

پادشاه فصل ها...

بوی پاییز میاد...

حس پاییز گرفتتم....

اون ناامنی و دلهره دوست داشتنی مختص بعدازظهرای پاییزی....

که حالا دیگه زیاد برام لذت بخش و دلچسپ نیس...

از هر چیز تکراری ای حالم بهم میخوره...

چون یادم میاره عمر مفیدمو هدر دادم و دارم هدر میدم همچنان...

خدایااااا...

دارم خل میشم از سردرگمی....

دیوانه شدم فک کنم از بی کاری!

میشینم هری پاتر میبینم...

به تلافی همه فیلمای تین ایجری ندیده

جددی عقده ای شدم...

باربی و سرزمین پریان میبینم...

اونم فقط سی دی یکشو...

چون دومیش گم شده!

و کلی حال میکنم از دیدن فریتوپیا و مرمیدیا...

و فریها و مرمیدها...

حال میکنم از دنیای تمیز و خوشرنگ و موزون و خوشگلشون...

که توش همه چیز دلچسپ و ساده است...

تازه انگلیسیشون واضحه...

و احتیاج چندانی به فسفر سوزوندن نداره...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

- دلم بچگی میخواد... به یاد همه سالهای تلف شده و از دست رفته به غصه خوردن واسه چیزایی که اصلا وجود نداشتن یا اگه داشتن کلا حل شدنی نبودن... احساس پیری میکنم... وقتی یه دانشجوی سال اولی میبینم میخوام سرمو بکوبم به دیوار....

فک کنم افسردگی طبیعیه بعد از فارغ شدن و کار نیافتن و ارشد ندادن باشه... بی کاری... واسه آدمی که همیشه عادت کرده مجبور باشه کارای سخت و دوست نداشتنی ای رو بکنه که  بقیه براش برنامه بریزن...

احساس بیکاری داره منو میکشه....

و استرس اینکه  قراره چیکار کنم؟ کنکور بدم؟ ندم؟ چی بدم؟ چه کنم؟

خداااای منننن...

- مامان میگه ایندفعه ابروهامو عین دخترای عقد کرده برداشتم و کللی برزخه... کلا مخن چرا هیچوقت با این موجود نتونستم کنار بیام تو زندگیم؟؟



the one with all the cheesecakes

مث که دوستمون ح.م.الف فتوای قتل اون یکی دوستمون ا.ر.م رو صادر کرده

:))))

چه کیفی بکنیم...

چقد بخندیم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. انقد این دیوانه های فرندز زبون روزه تو گوشم چیزکیک چیزکیک کردن که دلم خواست...

من چییییییییییییییییزکیک میخوام...

(بدبختا فک کنم روحشونم خبردار نبوده که چییزکیک تو یه زبونی ممکنه طنین خوشایندی نداشه باشه)

رفاقت موسمی(موصمی؟:))

بعد از اینکه پست قبلی رو نوشتم یادم افتاد که اساسا من دلم واسه کسی تنگ نمیشه کلهم...

یعنی ممکنه واسه ۹۰ یا عادل فردوسی پور یا چه میدونم شخصیتای سریال محبوبم دلم تنگ بشه ولی...

ولی واسه آدمهای واقعی که تو دنیای خارج بهشون دسترسی دارم نه...

فک کنم همیشه اینطوری بودم...

البته چرا فک کنم بچه که بودم دلم واسه خاله ن و دختراش و خونه اشون که همیشه بوی لاک ناخن میداد و بالا پشتبونشون تنگ میشد...

یادش بخیر... شاید بهترین روزهای کودکیم بودن اونا...

اونم کودکی مزخرف من...

عین جیگر زلیخا... پاره و پاره و مسخره...

هیچوقت بچگی نکردم...

بگذریم....

یعنی اساسا الانم ممکنه برای مدتی دلم واسه کسی تنگ بشه...

ولی بعد که به نبودش عادت کردم سراغی ازش نمیگیرم....

حتی اگه خیلی اون آدمو قدیما دوست داشته بوده باشم(عجب فعل باحالی شد جددا)

یه جور رفاقت فصلی...

تا وقتی به طرف نیاز روحی روانی مادی یا حالا هرچیز دیگه دارم و اون میتونه نیاز منو براورده کنه...

باهاش هستم...

و انصافا هم تمام تلاشمو براش میکنم و کم نمیزارم براش...

و وقتی که بهر شکل از زندگیم میره بیرون...

خب دیگه رفته دیگه...

بعضیا  میگن سردی...

جددا شاید باشم...

حداقل دورو نیستم...

نامردی هم نمیکنم...