ننه سرما هر سال خونه رو آب و جارو میکنه دستی به سر و صورتش میکشه بعد میشینه منتظر عمو نوروز... ولی... از خستگی خوابش می بره..
عمو نوروز میاد و دلش نمیاد ننه سرما رو از خواب بیدار کنه...
یه گل میزاره گوشه ی چارقد ننه سرما... یه استکان چایی میخوره... و میره تا سال بعد...
خدایا... انگار من تنها موجودی تو این دنیا نیستم که تو یه دور باطل گیر کردم...
ننه سرما امیدوارم امسال خوابت نبره...
امیدوارم امسال یه جوره دیگه باشه...
امسال یه چیزی تغییر کنه...
امیدوارم...
و آدمی به امید زنده اس...
پ.ن. منصور ضابطیان عزیز! واقعا ازت ممنونم...
واسه ی اینکه میدونی چطور حال آدما رو خوب کنی... شاید هیچ خبر دیگه ای (احتمالا ب غیر از خبر برنده شدن تو قرعه کشی قهوه تلخ:)) نمیتونست حالمو اندازه ی دیدن آنونس برتامه ی امشب رادیو هفت و اون کلیپ اجرای زنده ی فرهاد خوب کنه...
ممنون. واقعا ممنون. تو روزگار قحطی آرامش... تو روزگاری که همه با خودشون درگیرن...
واقعا شنیدن یه صدای آرامش بخش نعمته... مصاحبت با یه آدم آروم... و اینکه اجازه ی ورود به دنیاشو بهت بده.. حتی از پشت قاب تلویزیون و از فاصله ی دور...
عمیقا ممنون...
سال خوبی رو براش آرزو میکنم...
خیلی خوب...
باید فکر کنم...
به طور جدی...
فکر کنم که چی میخوام از زندگی...
و پیدا کنم راه بدست آوردنشو...
راه واقعی بدست آوردنشو
سالها زندگیمو تو غر زدن و خواب و خیال حروم کردم
و دیگه به این وضعیت ادامه نخواهم داد...
انشاءالله.... یعنی میتونم تمومش کنم؟!
این قدرتو دارم...
خدایا... قدرت و توفیق از توئه...
فقط از تو...
و من یه آدمیم که برنامه هام با یه استخاره بهم ریخت... و شدم یه آدم بی هدف و در به در...
یادت که هست؟!
آیا کاری کردم که منو مستوجب زندگی با کیفیت تری بکنه؟!
این سوالیه که باید از خودم بپرسم عوض همه غر زدن ها و شکایت کردنا و فرافکنیها!
کمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکم کن خدا!!!!
احتیاج دارم بهش...
کمکم کن که تصمیم بگیرم...
که خوب تصمیم بگیرم...
دارم دعا میکنم...
و فک کنم چتر همراهم آوردم...
همه چیز منتفیه!
و من تنهام تو این دنیا...
نه کسی دوستم داره... نه میفهمتم... هیچی!!!
تنهای تنها...
امروز فهمیدم که دو تا از دوستام رسما با هم نامزد شدن...
خوشحالم...
خوشحالم؟!
برای دوستم تعریف میکنم ماجرا رو و اون میگه خاک بر سرت تو هم یکی رو..
آخه مگه پیدا کردنیه؟! اصلا مگه من از این عرضه ها دارم؟!
بیخی بابا...
تنهایی رو عشقه... به شرط اینکه اجبار بیرونی یا درونی...
مجبورت نکنه که طلب عشق از بی سر و پاها کنیم...
اگه اینجوری شد آدم باید چی کار کنه؟!
آیا پناهی هست؟
واقعا چه فرقی هست بین مسجد و کلیسا و کنشت و ....
و لذت بردم از حال و هوای اون کلیسا... و باز هم به اونجا میرم.. احتمالا...
و شاید گل مریمی هم خواهم برد با خودم... و یا شاید چن تا شمع از دربان دم در خریدم...
خدایا...
من میخوام خودم باشم... خود خودم...
از نقش بازی کردن خسته شدم... از برای بقیه بودن و پاسخ مطلوب دریافت نکردن خسته شدم...
خدایا...
بعضی وقتا یه هو به خودم میام و میبینم دیگه رغبت ندارم تو شرایط سخت دعا کنم... انگار پذیرفتم که سر کارم... انگار پذیرفتم که جوابی قرار نیست بیاد...
و تازه هر باری که دعا میکنم... انگار بدتر میشم... بدتر میشم واقعا؟!
وااااااییییی خدایا...
پس مسیح... چطور به اذن تو شفا میداد؟!
آیا شفا واقعا... آیا معجزه واقعا...
خدایا... از این قفسی که توش زندونی شدم...
نجاتم میدی آیا؟!
آیا دعا فایده ای داره؟!
آیا...
آیا...
اینجا خونه ی منه! هر چی دوست داشته باشم میتونم توش بنویسم... بدون ترس و واهمه ی اینکه آیا مقبول میفته یا نه!
میخوام برم پیش روانکاو... نمیدونم موفق میشم یا نه! میدونم که هزینه اش بالاس...
آیا میتونم... میدونم که آدم بالاخره یه جا تو زندگیش باید ریسک کنه... یه جا باید پشت پا بزنه.. و عواقبشو بپذیره... میدونم که یه جایی باید این سختی و استرس و درد و کشید تا تغییری اتفاق بیفته...
خدایا...
داشتم فک میکردم که همیشه ازت خواستم که اسبابی فراهم بشه و کس دیگه ای بهم کمک کنه و از این شرایط نجاتم بده... انگار هیجوقت به خود تو... به خود تو رو ننداختم... شایدم اوایل بارها و بارها تمنای معجزه ازت داشتم و اتفاقی نیفتاده... و بعد از این همه گفتن و نشنیدن... شاید من... شاید من ایمانمو به تو از دست دادم...
آیا من ایمان دارم به تو... یاد اون داستانه میفتم که از بین کسانی که برا خوندن نماز باران میرن تنها کسانی واقعا به خدا ایمان دارن که... که چتر با خودشون میبرن...
ولی من... من مدتهاس که بی چتر دعا میکنم شاید...