قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

خب تو که این بودی...

مطابق هر روز صب داره دور و بر خونه میگرده و با دقت و وسواس خاصی به رفتارای آیین مند و گاهاْ چندش آور و اعصاب خردکنش میپردازه...

تحملش سخته! واقعا!

قسمت آزاردهنده ترش اینه که وقتی اعتراض میکنم یا چیزی بهش میگم این ترس و عذاب وجدان وارد وجودم میشه که منم با این منعی که کردم یه روزی مثل اون خواهم شد و بقیه از بودن با من...

گناه داره... واقعا گناه داره... ولی من بیشتر از اون گناه دارم... آخه تو که این بودی... تو که میدونستی هزارتا مسئله داری...

دوستم چند روز پیش داشت نصیحتم میکرد که فلانی برو ازدواج کن! من بهش گفتم که احساس میکنم اینجوری سر طرف مقابل کلاه میزارم... گفتم خودم یکی مثل خودمو واسه ازدواج نمی پسندم..

وااای چقد...

بقول اون یکی دوستم نباید غر زد... چون تو شرایط بدی که داری غرشو میزنی موندگارت میکنه...

عمیقا داشتم به این فک میکردم که با یه آدم مسن پولدار ازدواج کنم... خب مگه از زندگی مشترک چی میخوام؟! پول... حمایت... احترام... پشتیبانی... بازم پول...

یعنی چی ممکنه از زندگی با یه آدم جوون نصیبم بشه که تو زندگی با یه آدم سن دار امکانش نیست؟! چه خیری از جوونها دیدم تا حالا که از این به بعد... جدداْ غیر از تحقیر و توهین و له شدن چی دیدم ازشون؟!

حالا گیرم که اسماْ نه ولی رسما یه جور خودفروشی باشه... خودفروشی از نوع شرعیش! به درک... به جهنم...

خدایا کمکم کن!



دیروز....

دیروز.... دیرووووز

دیروز.... دیروز... دیروز خیلی خوش گذشت...