آخه احمققققق...
واقعا منظورمو نمیفهمی
یا خودتو زدی به نفهمی؟!
دارم بهت رو میدم...
دارم باهات...
دارم باهات...
میگمو میخندم...
چرا نمیفهمی؟!
شایدم داری خودتو میزنی به اون راه...
اصلا بامزه نیست...
آخرین فرصتیه که میتونم بهت بدم...
اگه واقعا راجع بهت درست فک کردم...
دست به کار شو
تا پشیمون نشدم...
که اگه پشیمون بشم...
دیگه راه برگشتی نیست...
قسم میخورم...
پس بازی در نیار!!!!
خب مث که هیچ کس اینجا منتظرم نبوده و نیس
مث که کلا هیچ کس تو این دنیا منتظرم نیس
به درک...
دلم میخواد وانمود کنم که برام مهم نیس
ولی هس...
خدایا....
اینجا رم میبندم...
درحالیکه...
از زور غصه و استرس
اشتهامو از دست دادم...
کسی که منو از نزدیک بشناسه میفهمه این یعنی چی...
اولین و آخرین باری که قبل از این شده اشتهامو از دست بدم
وقتی بود که
تو روزای اول دانشگاه
عاشق اون شده بودم...
اون موقع که چشمای آبیش
و سادگیش
تا اعماق وجودم نفوذ کرد...
و از کلاه مشکی لبه دار احمقانه اش
خوشم اومد...
طوری که انگار...
خاص اون بود...
و این یعنی خاص من بود...
و حس کردم که...
میتونه تمام افکارمو بخونه...
همون موقع که دهنم تلخ شد از زور عشقش...
و حالا برا دومین بار تو زندگی بزرگسالیم...
اشتها ندارم...
چی قراره بشه؟
نمیدونم....
در شرایطی که
دارم از زور بلاتکلیفی دیوانه میشم...
اینجا رو میبندم...
میبندم؟
نمیدونم