نمی دونم دقیقا باید چی کار کنم... اینو میدونم که نباید بعد از فارغ التحصیل شدن ساعتای زیادی رو تو خونه بمونم... دوست دارم برم سر کار!
مسخره اس نه؟! آدم وقتی سرش شلوغه هزار تا کار دوست داره انجام بده و واسه خودش هزارجور برنامه میریزه که وقتی بیکار شد انجامشون بده ولی به محض اینکه سرش خلوت میشه همشونو یادش میره....
الان بزرگترین خواسته ام پیدا کردن یه کار درست حسابیه... که دوستش داشته باشم و حقوق کافی داشته باشه... به پول احتیاج دارم
تازگیا افتادم به مثنوی خوندن... اتفاق خوبیه... البته دیرفهمه یه جورایی برام....
واااای چقد کتاب هست که میخوام بخونم...
قحط معنی در میان نامها...
از این عبارت خیلی خوشم اومد...:))))
کمرم درد میکنه! جالبه نه؟!
هر وقتم که عصبی میشم بدتر میشه... انگار یجورایی عصبیه...
خسته ام! خیلی زیاد.... یه استراحت نیاز دارم...
نمیدونم چی باید بگم؟!
آخه انقد شکنجه واسه ی چی؟! من که نه کاری به کسی دارم نه اذیت و آزاری دارم..
صدا و سیما.... مامان... پسرعمه... عمه... همکلاسی.... چرا انقدر رو اعصاب من قدم میزنید؟! من که تسلیم شدم... من که حتی صدامم در نمیاد... چرا دست از سر من برنمیدارید؟؟؟؟!!!!!!!
امروز روز دفاع از پروژه کارشناسیم بود.... خوب نبود....
شاید به خاطر اینکه من همیشه تو اینجور کارا دارم از عزت نفش شکننده ام دفاع میکنم...
که یه چیزی پیدا کنم که به خاطرش احساس با ارزش بودن کنم... احساس برنده بودن... ولی... برعکس همه اش میبازم... همه اش بر عکس میشه...
خدایا.... یادته اون سال اول دانشگاه... چقد دل شکسته و حقیر و تنها بودم... ازت خواستم عوض همه ی چیزایی بقیه دارن و من ندارم عوض همه چیزایی که ندارم و نداشتم و نتونستم بدست بیارم تو درسم موفق بشم... اونقدر که چشم همه اونایی که....
ولی.....
من الان باید چی بگم خدا؟! به خاطر همه سالهای نداشتن و نبودن و دیده نشدن و نتونستن؟؟؟؟؟!!!!! به خاطر همه دعاهای بی جواب و اعتقادی که دردی ازم دوا نکرد. دردی ازم دوا نکرد؟!
نمیدونم...
نمیدونم...
ولی تو اینو بدون که تو شرایط غیر قابل تحملی هستم....
حداقل یه چیزی بگو که بدونم داری میشنوی.....
دیروز کامنت گذاشتم واسه یکی از دوستای وبلاگ قبلیم.... جوابمو نداد.... چرا هیچکی منو دوست نداره؟؟؟!!!!
جالب اینجاس که خودمم یکی شبیه خودمو نمیتونم دوست داشته باشم...
مسخره اس نه؟!