قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

آخه چرا؟!

خدایا! خسته شدم...

امروز خیلی گریه کردم... خیلی... نمیدونم حرفایی که زدم به حق بود یا نه..

اصلا نمیدونم واسه چیزایی که گفتم باید ازت عذرخواهی کنم یا نیازی نیست...

دارم له میشم...

خسته شدم...

خسته...

احساس میکنم تو یه دور باطل مسخره ام... همه اش ناامیدی و وقتی به اوج ناامیدی میرسم... یهو یه کورسوی امید... یه گول زنک از راه میرسه و گول میخورم و دوباره امیدوار میشم... و باز...

احساس میکنم دنیا و آخرتو هر دوتاشو دارم از دست میدم...

حتی دیگه براحتی دست دعا هم بلند نمیکنم به طرف آسمون... خیلی ناخودآگاه و خودکار سریع نظرمو عوض میکنم و از درخواست ازت منصرف میشم... انگار به این نتیجه رسیدم که جوابی در کار نیست...

واقعا دعا کردن فایده ای داره... پس چرا ۱۰ ساله که من... التماس کردم اشک ریختم ولی...