امروز روز دفاع از پروژه کارشناسیم بود.... خوب نبود....
شاید به خاطر اینکه من همیشه تو اینجور کارا دارم از عزت نفش شکننده ام دفاع میکنم...
که یه چیزی پیدا کنم که به خاطرش احساس با ارزش بودن کنم... احساس برنده بودن... ولی... برعکس همه اش میبازم... همه اش بر عکس میشه...
خدایا.... یادته اون سال اول دانشگاه... چقد دل شکسته و حقیر و تنها بودم... ازت خواستم عوض همه ی چیزایی بقیه دارن و من ندارم عوض همه چیزایی که ندارم و نداشتم و نتونستم بدست بیارم تو درسم موفق بشم... اونقدر که چشم همه اونایی که....
ولی.....
من الان باید چی بگم خدا؟! به خاطر همه سالهای نداشتن و نبودن و دیده نشدن و نتونستن؟؟؟؟؟!!!!! به خاطر همه دعاهای بی جواب و اعتقادی که دردی ازم دوا نکرد. دردی ازم دوا نکرد؟!
نمیدونم...
نمیدونم...
ولی تو اینو بدون که تو شرایط غیر قابل تحملی هستم....
حداقل یه چیزی بگو که بدونم داری میشنوی.....