با مامان دعوا می کنم... مثل همیشه!
همیشه هم آخرش پشیمون میشم... و اونم منو با احمق ترین و بی رحم ترین و بی شعور ترین و بی خدا پیغمبر ترین و لامذهب ترین بچه هایی که تو عمرش دیده مقایسه میکنه...: تو که نمیخوای مثل فلانی شی؟؟؟؟؟
غش و ضعف میکنه... گریه میکنه.... آه میکشه... فحش میده و آخرشم دعا میکنه که یه بچه مثل خودم گیرم بیاد....
واسه خاطر چی؟! واقعا فکر میکنی واسه خاطر چی؟ واسه اینکه ازش خواستم اجازه بده برم سینما...
آخه بدبختی تا چه حد؟!
چرا من باید گیر تو میافتادم مامان؟!
خسته شدم دیگه از دستت... کاش بدونی که چقد از اینکه مادرمی ناراحتم... کاش بدونی که چه گندی به زندگی من زدی... کاش بدونی که چقد گند زدی به اعتماد به نفسم... چقد باعث شدی که همیشه احساس گناه و عذاب وجدان داشته باشم...
ای خدا... خسته شدم از این دنیای کوفتی...
آره! مامانم راس میگه... من آدم مزخرف و بی رحم و کم خردی هستم که همیشه از کارایی که کردم پشیمون میشم و عذاب وجدان میگیرم... بی عرضه ام... بی سیاستم...
من از خودم متنفرم... از مامانم... از پدرم... از خواهرم... از همه ی آدمای خوشبخت و با عرضه و با سیاست متنفرم...
آقا اصلا به قول رضا صادقی البته اصل تعبیر مال شریعتیه نمیشه این دنیای کوفتی چند لحظه از دور خودش چرخیدن دست برداره؟! آخه من میخوام پیاده شم...
واقعا میخوام پیاده شم...