قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

تردید

افسردگی...

احساس میکنی تو یه چاه عمیق گیر کردی... خیلی عمیق... هر چی داد و فریاد میکنی کسی صداتو نمیشنوه.. انگار داری برای آدما دلقک بازی در میاری یا پانتومیم اجرا میکنی... کسی نمیفهمه چی میگی... آدما فقط یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهت میکنن و یه چند جمله ی ناصحانه و خیرخواهانه ای بارت میکنن و... از جلوی دهنه ی چاه کنار میرن...

اونوقته که فکر آسمونو خدا و پیغمبر میفتی... گریه میکنی... التماس میکنی که یکی... یه نفر که حتما حرفاتو درست میشنوه و دردتو میفهمه... و بهش ایمان داری کمکت کنه
و حالا اگه اون یه نفر جوابیث نده یا... یا تو احساس کنی که جوابی نشنیدی... اونوقت...

اونوقت میشی یه آدمه نامطمئن.. میشی یه آدم معلق.... یه عروسک خیمه شب بازی که به هیچ نخی وصل نیست... بی تکیه گاه... مردد...

یکی مثل من...

......................

واقعا آخرش قراره چی بشه... آره!!!!!

من از اون یوسفها نیستم که رویای اطمینان بخش بشارت سعادت نهایی رو دیده باشم... من یه آدم معمولی بی رویای صادقم... پس ازم توقع نداشته باشین که صبر کنم... تو قعر چاه و تو تاریکی زندان...

من یکی از همون بی جنبه های مرددم... از جماعت سرگردون... از بلاتکلیفای میون کفر و ایمان...