قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

پی.ام.اس

پری منستروئل سیندرم

یه حال و هوای غریب... واسه بعضیا حادتره و واسه بعضیای دیگه...

من دوستش دارم... با اینکه معمولا با حادتر شدن غم و غصه ها و پررنگ تر شدن بدبختیا تو ذهن آدم همراهه... ولی من این حال و هوا رو دوست دارم... شاید به خاطر اینکه تنها چیزیه که واقعا اکسکلوسیو خودمه... شخصیه... از کسی یا جایی وام نگرفتمش... فقط تو این لحظه های اینجوریه که میتونم برای چند ثانیه ی کمرنگ و از دور چهره ی محو خودمو ببینم.

وحشی شده بودم... ظرف کمتر از ۲۴ ساعت با دو نفر دعوای خفن کردم... منی که تقزیبا همیشه آروم و متواضعم و در حد حال به هم زنی مبادی آداب... یه جور دکتر جکیل و مستر هاید :)))

عشقُ ایمان و مرگ... سه تا چیزی که آدما تنهای تنهای تنها تجربه اش میکنن. یکی از دیالوگای فیلم ۴۰ سالگی بود... شاید به قول ف فیلم علیرغم بازیای محشرش قصه ی درست و درمونی نداشت... ولی... دیالوگای محشری داشت...

تو دیدن اون فیلم هم خودم بودم... هر چند یه خورده غمگین... ولی اشکالی نداره..

آخخخخخ خدا... دلم یه تجربه ی تنهایی میخواد... که خودم تنهای تنها تجربه اش کنم و... توش بزرگ بشم... و توش از این حس تحت نظر بودن و این شل کن سفت کن آدما راحت شم... خودم باشم... خود خودم