دیروز ولنتاین بود.
عین احمقا انگار یه کورسوی امیدی داشتم که اتفاق خوبی بیفته..
انگار امیدوار بودم که... اون با یه سبد پر از خرت و پرت قرمز...
چقدر احمقانه...
منی که تو ساده ترین روابطم با پسر جماعت موندم... چه توقعات خامی... چه خیالات پوچی...
خدایا... کمکم کن...