اینجا خونه ی منه! هر چی دوست داشته باشم میتونم توش بنویسم... بدون ترس و واهمه ی اینکه آیا مقبول میفته یا نه!
میخوام برم پیش روانکاو... نمیدونم موفق میشم یا نه! میدونم که هزینه اش بالاس...
آیا میتونم... میدونم که آدم بالاخره یه جا تو زندگیش باید ریسک کنه... یه جا باید پشت پا بزنه.. و عواقبشو بپذیره... میدونم که یه جایی باید این سختی و استرس و درد و کشید تا تغییری اتفاق بیفته...
خدایا...
داشتم فک میکردم که همیشه ازت خواستم که اسبابی فراهم بشه و کس دیگه ای بهم کمک کنه و از این شرایط نجاتم بده... انگار هیجوقت به خود تو... به خود تو رو ننداختم... شایدم اوایل بارها و بارها تمنای معجزه ازت داشتم و اتفاقی نیفتاده... و بعد از این همه گفتن و نشنیدن... شاید من... شاید من ایمانمو به تو از دست دادم...
آیا من ایمان دارم به تو... یاد اون داستانه میفتم که از بین کسانی که برا خوندن نماز باران میرن تنها کسانی واقعا به خدا ایمان دارن که... که چتر با خودشون میبرن...
ولی من... من مدتهاس که بی چتر دعا میکنم شاید...