دیروز رفته بودم پیش دکتر علفی...
آخه موهام میریزه... شدیدا....
از دکترهای معمولی هم هیچ خیری ندیدم...
جای جالبی بود...
فک کنننن!!! تا سر حد انفجار شلوغ بود...
سی دی درسهای دکتر علفی معروف رو هم گذاشته بودن که ملت ببینن... داشت از پیامبر و اماما روایت میکرد که خوردن فلان چیز خوبه و بهمان چیز بد...
یه لحظه از خودم پرسیدم من اینجا چیکار میکنم؟! پاشم برم کلا! من که اینجور برداشت از قران و سنت و حدیثو تو حوزه های دیگه قبول ندارم چرا باید حرفای اینا رو در زمینه ی سلامتی بپذیرم؟؟!!!
ولی آدم در به در درمانده به هر تکه طنابی آویزون میشه...
نمیدونم... امیدوارم علفهایی که بهم داده اثر کنه...
امیدوارم کچل نشم...
به سرم زد یه وبلاگ درست حسابی بزنم... از اینا که همه آدرسشو دارن و توش با بقیه دوست میشی.... ولی ترسیدم.. ترسیدم دوباره همون بلای همیشگی سرم بیاد... که هیشکی دوستنم نداشته باشه... هیش کی برام کامنت نده... نتونم دوست پیدا کنم و اعتماد به نفسم بازم پایین تر بیاد... آخه اعتماد به نفس من جنسش پفکیه... با همین چیزای بیخود پایین میاد...
در واقع با این تشویش لعنتی که: هیی!!!! تو بازم نتونستی... بازم در جا زدی... بازم همون آش و همون کاسه