قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

هیچ کس نوشته هایم را نخوانده...

بازدیدکننده=0

چه صفر کشدار و پر طنینی...

غم انگیز است آیا...

آیا من آدم پوچ و بیخودی هستم که توقع دارم دیده شوم؟

پیشرفت کنم؟ مثل بقیه تغییر کنم؟

احمقم که خودم را بقیه مقایسه میکنم... ولی راه دیگری برای سنجش خودم بلد نیستم...

خدایا!!!

چرا ناخودآگاه میگم "خدایا"؟!

من که دیگه به وجود خدا و به تاثیر گذاریش تو این دنیا مطمئن نیستم. خدا! اگه هستی اگه میشنوی جواب بده!

بگو که چرا وقتی قرار نبود کمکمون کنی... قرار نبود زندگی ما شبیه اون افسانه هایی باشه که متون دینی ازش پره...

پس چرا ذهن ما رو پر کردی با این افسانه ها؟!

بیخیال بابا! تازگیا کشف کردم بدون داشتن اون تصور کلاسیک از خدا زندگی آدم بهتر میگذره...

بعضی وقتا که میخوام کاری رو شروع کنم سعی میکنم دیگه به خدا توکل نکنم... چون این توکل نشانه ی ضعفه... نشانه ی عدم آگاهیه... و بهیچ وجه ناشی از ایمان نیست... ناشی از ترس از ناشناخته هاس...

و هر وقت کمی از ناآگاهی بشر کم میشه... انگار خدا بهمون اندازه از زندگی آدما میره بیرون....

یه کتابی میخوندم توش میگفت هر چقدر که امنیت روانی و اجتماعی و... افراد تو ی جامعه ای بیشتر بشه دین باوری و خدا باوری توش کمتر میشه.... و همینطور هرچی  که تو یه جامعه ی خاص  از دهک های پایین درآمدی به سمت دهکهای بالا بریم میزان باورها و اعمال دینی کم میشه...

نمودارهاشم بر اساس آمار کشیده بود... تابع ها خیلیاشون نزدیک به خطی بودن... فک کن...

فک کن.... شاید واقعا خدا رو ساختیم واسه یه تکیه گاه..

آخرش چی؟

شاید زیاد از خودم توقع دارم...

باید سعی کنم توقعمو کم کنم...

باید سعی کنم خودمو ببخشم...

باید سعی کنم اون ترجمه ی بوگندو رو تموم کنم...

باید سعی کنم...