قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

و باز هم تنهایی

بعد از ظهر خوره افتاده بود به جونم که زنگ بزنم با یکی حرف بزنم...

هیشکی رو پیدا نکردم که بخوام باهاش بحرفم...

یادش بخیر یه موقعی چقد تلفنی با ملت حرف میزدم...

روز به روز دارم تنهاتر میشم...

یه دوست دیگه رو هم دارم از دست میدم...

یه دوست که احساس میکنم از موضع برتری و تحقیرآمیز بهم نگاه میکنه

خودم میندازمش دور...

یعنی این تصمیمو گرفتم که بریزمش دور

حالا که فکر میکنم میبینم نسبت به سه چهار سال پیش چقد دورم خلوت شده...

روز به روز دارم تنهاتر میشم...

آخرش فک کنم فقط خودم بمونم و این وبلاگ...

شاید واقعا تنهایی تقدیر منه...