مدتها خیلی غمگین بودم که اینطوری باهام برخورد کردن...
ینی حتی یه دفه هم بهم نگفتن نرو...
نه حتی کامنت درست حسابی گذاشتن واسه پست خداحافظی وبلاگ قبلیم...
نهایت خیت شدن بود...
اونم واسه منی که انقد واسه م مهمه بقیه دوستم داشته باشن و بهم توجه کنن...
به خاطر همون کمبود محبت لعنتی...
که فک نکنم با شوهر کردنم حتی جبران بشه...
ولی حالا...
که سر زدم به وبلاگ دو سه تاشون...
انگار دیگه دلم نمیخواد چیزی بگم...
انگار هیچ حرفی واسه گفتن نمونده...
انگار کلا از اول چیزی اون وسط نبوده...
یه دوست داشتم که میگفت:
تو فصلی با آدما دوست میشی...
بعد از اینکه تاریخ مصرف یکی واست تموم میشه...
ازش کنده میشی...
شاید اینجام صدق میکنه...
شایدم فقط به وضع موجود عادت کردم...
شاید خودمم عکس العمل اونا رو نشون میدادم اگه یکی اینطوری از دیدنم و رابطه برقرار کردن باهام امتناع میکرد...
و بطرز احمقانه و تابلویی میپیچوندم...
چی بگم؟!
خب نمیخواستم ببینمشون...
دلایل خودمو داشتم...
و اون ترس و ضعف اعتماد بنفس همیشگی رو...
یاد اون روز خواستگاری افتادم...
که داشتم خفه میشدم از زل زدن اونا بهم...
دوست ندارم...
دوست ندارم خب!!!!۰