دیروز بی خیال رژیم و هر کوفت و زهر مار دیگه ای به یاد سالهای کودکی واسه خودم یه هوبی بزرگ خریدم...
بزرگ که نمیشه گفت... همونایی که بچه که بودیم وقتی برامون میخریدم ذوق میکردیم که هوبی بزرگ خریدن برامون...
راستی! هوبی ها آب رفتن یا ما بزرگ شدیم؟!
هوبی هموا طعم هوبی بچگی ها رو داشت... حالمو خوب کرد... ولی شاید نه اندازه ی هوبی های بچگی...
دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
ورنه از جتنب ما دل نگرانی دانست...
این بیت باعث شد یه بار دیگه احتمال بدم که خدا وجود داره...
شهین خانوم....
روضه خون محله.... همدانیه... و بی سواد... اونقد که به (ابو فاضل) بگه (عمو فاضل)...
بابا میگه محرم و و صفر این آدم ۲.۵ میلیون کاسب شده...
فک کنننن...
من میخوام ... من میخوام روضه خون بشم....
رفته بودم استخر...
خانومه از همکار اط.لاعاتیش حرف میزد... میگفت خودش ام.نیتیه... میگفت آدم فروش نیس...
میگفت همکار اط.ت ایش دختر هفده سالشو داده به بهترین همکار اداره شون... میگفت یه جشن بزرگ گرفته... ولی بعد دو ماه طلاق دخترشو گرفته... چون طرف روانی بوده... میدونی که؟! کارای اطت ای آدمو خل میکنه... حتی جوونهای خوشگل و خوشتیپو... حتی بهترین جوونای اداره رو...