دنبال کارم.
این دفه دیگه بطور جدی!
پول میخوام.
دیروز بعد از کلاس فلسفه دیدم یه جا تئاتر داره. رفتم تئاتر. خوش گذشت.
مامان کلی غر زد سرم وقتی برگشتم. که ساعت ۱۰ اومدی خونه. اگه یکی میومد خونمون و میدید این وقت شب تو خونه نیستی...
هنوز تو حال و هوای ۲۰ سال پیشه... و دور و بری هاش هم همینطور... البته اونا فکرشون تو ۳۰ سال پیشه ولی پاش بیفته عملشون اصلا شبیه حرفای مسخره و صدتا یه غازشون نیس... ولی مامان من ساده اس... اونقد که حرفای اونا رو باور کنه... انقدر که قول و عملش یکی باشه... باید یه راهی واسه خلاص شدن از دست گیرهاش پیدا کنم
هیچ کس نوشته هایم را نخوانده...
بازدیدکننده=0
چه صفر کشدار و پر طنینی...
غم انگیز است آیا...
آیا من آدم پوچ و بیخودی هستم که توقع دارم دیده شوم؟
پیشرفت کنم؟ مثل بقیه تغییر کنم؟
احمقم که خودم را بقیه مقایسه میکنم... ولی راه دیگری برای سنجش خودم بلد نیستم...
خدایا!!!
چرا ناخودآگاه میگم "خدایا"؟!
من که دیگه به وجود خدا و به تاثیر گذاریش تو این دنیا مطمئن نیستم. خدا! اگه هستی اگه میشنوی جواب بده!
بگو که چرا وقتی قرار نبود کمکمون کنی... قرار نبود زندگی ما شبیه اون افسانه هایی باشه که متون دینی ازش پره...
پس چرا ذهن ما رو پر کردی با این افسانه ها؟!
بیخیال بابا! تازگیا کشف کردم بدون داشتن اون تصور کلاسیک از خدا زندگی آدم بهتر میگذره...
بعضی وقتا که میخوام کاری رو شروع کنم سعی میکنم دیگه به خدا توکل نکنم... چون این توکل نشانه ی ضعفه... نشانه ی عدم آگاهیه... و بهیچ وجه ناشی از ایمان نیست... ناشی از ترس از ناشناخته هاس...
و هر وقت کمی از ناآگاهی بشر کم میشه... انگار خدا بهمون اندازه از زندگی آدما میره بیرون....
یه کتابی میخوندم توش میگفت هر چقدر که امنیت روانی و اجتماعی و... افراد تو ی جامعه ای بیشتر بشه دین باوری و خدا باوری توش کمتر میشه.... و همینطور هرچی که تو یه جامعه ی خاص از دهک های پایین درآمدی به سمت دهکهای بالا بریم میزان باورها و اعمال دینی کم میشه...
نمودارهاشم بر اساس آمار کشیده بود... تابع ها خیلیاشون نزدیک به خطی بودن... فک کن...
فک کن.... شاید واقعا خدا رو ساختیم واسه یه تکیه گاه..
آخرش چی؟
شاید زیاد از خودم توقع دارم...
باید سعی کنم توقعمو کم کنم...
باید سعی کنم خودمو ببخشم...
باید سعی کنم اون ترجمه ی بوگندو رو تموم کنم...
باید سعی کنم...
دیروز رفته بودم پیش دکتر علفی...
آخه موهام میریزه... شدیدا....
از دکترهای معمولی هم هیچ خیری ندیدم...
جای جالبی بود...
فک کنننن!!! تا سر حد انفجار شلوغ بود...
سی دی درسهای دکتر علفی معروف رو هم گذاشته بودن که ملت ببینن... داشت از پیامبر و اماما روایت میکرد که خوردن فلان چیز خوبه و بهمان چیز بد...
یه لحظه از خودم پرسیدم من اینجا چیکار میکنم؟! پاشم برم کلا! من که اینجور برداشت از قران و سنت و حدیثو تو حوزه های دیگه قبول ندارم چرا باید حرفای اینا رو در زمینه ی سلامتی بپذیرم؟؟!!!
ولی آدم در به در درمانده به هر تکه طنابی آویزون میشه...
نمیدونم... امیدوارم علفهایی که بهم داده اثر کنه...
امیدوارم کچل نشم...
به سرم زد یه وبلاگ درست حسابی بزنم... از اینا که همه آدرسشو دارن و توش با بقیه دوست میشی.... ولی ترسیدم.. ترسیدم دوباره همون بلای همیشگی سرم بیاد... که هیشکی دوستنم نداشته باشه... هیش کی برام کامنت نده... نتونم دوست پیدا کنم و اعتماد به نفسم بازم پایین تر بیاد... آخه اعتماد به نفس من جنسش پفکیه... با همین چیزای بیخود پایین میاد...
در واقع با این تشویش لعنتی که: هیی!!!! تو بازم نتونستی... بازم در جا زدی... بازم همون آش و همون کاسه
همه خوشحالن...
همه دارن تغییر میکنن
همه دارن جلو میرن...
ولی من...
دارم درجا میزنم انگار...
در جای درجا....
صاد کتابی که ترجمه کرده رو ناشر نچاپیده...
آرش یه طرح جدید طراحی کرده...
م.ح یه وبلاگ جدید زده...
همه خوبند...
من میخوام فلسفه بفهمم... چرا نمیفهمم...
خدایا...
چرا هیش کی منو جدی نمیگیره؟!
چرا هیش کی منو دوست نداره...
چرا هر کی که من میپسندمش از من بدش میاد؟!
همه دارن جلو میرن
من درجا میزنم گویا
از قافله پرتم انگار...
خدایا...
چه کنم؟ چه کنیم...
از این درجا زدن تاریخی خسته شدم....
از گذر سالها و ماههای درجا زدن...
خسته ام...