نوشتنم نمیاد....
فقط مینویسم که نوشته باشم...
تو این بعدازظهر خسته کننده ی دلگیر...
شاید برم یه سر به وبلاگ آنی دالت.تون بزنم بعدش...
دلم واز شه یه کم...
کاملا احساس خلاء...
فک کنم با آبجی کوچیکه بزنیم بیرون...
میخوام پیشنهاد کار اون آقای لام رو رد کنم...
دوستش ندارم.. نمیدونم چرا...
ر.و اعصابه... یه جور خستگی و گیجی و منگی تو وجودشه که دوستش ندارم...
پاشم برم بیرون...
عادت کردم دیگه به میل باکس خالی و وبلاگ بی کامنت...
و دوستایی که سراغی ازم نمیگیرن...
شاید واسشون تموم شدم...
و اونا هم واسه من....
حوصلشو ندارم...
میخوام انصراف بدم اتز ترجمه ی اون کتابه... میدونی چیه؟!
صندلی درست حسابی ندارم...
برام سخته..
همه مفاصلم درد میگیره...
واقعا کار پیرکننده ایه ترجمه ذاتا...
اونم برای من با این وسواس زائدالوصفم...
ای خدا چیکار کنم؟!
حالم از خودم بهم میخوره وقتی عقلم به جایی قد نمیده ناخوداگاه یاد خدا میفتم...
شاید مامان حق داشت...
از اول نباید قبولش میکردم... باید از اول میرفتم دنبال یه کار درست حسابی... عمیقا نمیدونم باید چیکار کنم..
همه حق دارن...
حتی دایی که میگفت هرچی رو که دنبالش بدوی عین ماهی از دستت لیز میحوره
موندم...
با وسواس فراوان دوش میگیرم و میرم طرف استخر...
عینک ندارم... نتیجتا خوب نمیبینم...
تو آب نمیشه عینک زد...
البته عینک شنای طبی هم هس که فعلا پولشو ندارم...
متوجه میشم یکی داره بهم لبخند میزنه و میاد طرفم...
چشمامو تنگ میکنم و شناساییش میکنم...
اسمشو یادم نمیاد ولی یادمه همکلاسیم بود یه زمانی تو دبیرستان...
سلام فلانی... تو اینجا چیکار میکنی؟!
لبخنده میزنه و میگه: من اینجا مربیم...
دهنم باز میمونه...
اصلا از این آدما نبود...
میگه فوق دیپلم بهداشتشو که گرفته دیگه نرفته دنبال لیسانس گرفتن...
عوضش شوخی شوخی از سر بیکاری اومده و شنا یاد گرفته و....
خیلی خوش هیکل شده بود...
اینو حتی بدون عینکم میتونستم تشخیص بدم...
خیلی هم فرق کرده بود رفتارش...
کلا اعتماد بنفس پیدا کرده بود...
یه زن هر چی هم که بشه هرچقدر هم که درس بخونه بازم یه زنه...
و احتیاج داره که فک کنه جذاب خوش ظاهر و دوست داشتنیه تا احساس خوبی به خودش داشته
ه باشه..
غم انگیزه نه؟!
چقد این مربیهای شنا و بدنسازی و .... رو اعصابن....
طرف نصف تو سواد نداره...
شایدم ما سر کار بودیم...
اصل کاری اونی بوده که اونا رفتن دنبالش...
واسه زندگی بهتر و اعتماد بنفس بیشتر و خودانگاره ی قوی تر...
شاید بقول خواهرم داریم دور خودمون میچرخیم...