قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

احساس خفگی داره بهم دست میده... واقعا احساس میکنم احتیاج دارم با یکی حرف بزنم... احساس میکنم از دنیا بریده شدم... میخوام یه چیزی بگم ولی انگار دهنمو گل گرفتن...

احساس خلاء بدیه...

و باز هم تنهایی

بعد از ظهر خوره افتاده بود به جونم که زنگ بزنم با یکی حرف بزنم...

هیشکی رو پیدا نکردم که بخوام باهاش بحرفم...

یادش بخیر یه موقعی چقد تلفنی با ملت حرف میزدم...

روز به روز دارم تنهاتر میشم...

یه دوست دیگه رو هم دارم از دست میدم...

یه دوست که احساس میکنم از موضع برتری و تحقیرآمیز بهم نگاه میکنه

خودم میندازمش دور...

یعنی این تصمیمو گرفتم که بریزمش دور

حالا که فکر میکنم میبینم نسبت به سه چهار سال پیش چقد دورم خلوت شده...

روز به روز دارم تنهاتر میشم...

آخرش فک کنم فقط خودم بمونم و این وبلاگ...

شاید واقعا تنهایی تقدیر منه...

استخر...

به سرم زده بشینم یه قصه راجع به استخر بنویسم.. یه دنیای کاملا زنانه... البته با ناخالصیهای همیشگی دنیای زنای ایرانی... که اگه مردا هم تو جمعشون نباشن... باز حرفشون هس... انگار که عروسک خیمه شب بازی باشیم دستشون... حتی وقتی هم که نیستن انگار دارن از راه دور فکر و ذهنمونو کنترل میکنن...

خوبه... شنیدن از دوای جوشهای صورت و لاغری و رژیم و دکتر پوست و ریزش مو و ناتوانی جسمی و ...

آموزنده اس...

هوبی!

دیروز بی خیال رژیم و هر کوفت و زهر مار دیگه ای به یاد سالهای کودکی واسه خودم یه هوبی بزرگ خریدم...

بزرگ که نمیشه گفت... همونایی که بچه که بودیم وقتی برامون میخریدم ذوق میکردیم که هوبی بزرگ خریدن برامون...

راستی! هوبی ها آب رفتن یا ما بزرگ شدیم؟!

هوبی هموا طعم هوبی بچگی ها رو داشت... حالمو خوب کرد... ولی شاید نه اندازه ی هوبی های بچگی...

دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید...

دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید

ورنه از جتنب ما دل نگرانی دانست...

این بیت باعث شد یه بار دیگه احتمال بدم که خدا وجود داره...