قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

دارم از زور افسردگی قبل از... میمیرم گویا...

یا از زور تنهایی؟!

شهین خانوم

شهین خانوم....

روضه خون محله.... همدانیه... و بی سواد... اونقد که به (ابو فاضل) بگه (عمو فاضل)...

 بابا میگه محرم و و صفر این آدم ۲.۵ میلیون کاسب شده...

فک کنننن...

من میخوام ... من میخوام روضه خون بشم....

رفته بودم استخر...

خانومه از همکار اط.لاعاتیش حرف میزد... میگفت خودش ام.نیتیه... میگفت آدم فروش نیس...

میگفت همکار اط.ت ایش دختر هفده سالشو داده به بهترین همکار اداره شون... میگفت یه جشن بزرگ گرفته... ولی بعد دو ماه طلاق دخترشو گرفته... چون طرف روانی بوده... میدونی که؟! کارای اطت ای آدمو خل میکنه... حتی جوونهای خوشگل و خوشتیپو... حتی بهترین جوونای اداره رو...

دیروز

دنبال کارم.

این دفه دیگه بطور جدی!

پول میخوام.

دیروز بعد از کلاس فلسفه دیدم یه جا تئاتر داره. رفتم تئاتر. خوش گذشت.

مامان کلی غر زد سرم وقتی برگشتم. که ساعت ۱۰ اومدی خونه. اگه یکی میومد خونمون و میدید این وقت شب تو خونه نیستی...

هنوز تو حال و هوای ۲۰ سال پیشه... و دور و بری هاش هم همینطور... البته اونا فکرشون تو ۳۰ سال پیشه ولی پاش بیفته عملشون اصلا شبیه حرفای مسخره و صدتا یه غازشون نیس... ولی مامان من ساده اس... اونقد که حرفای اونا رو باور کنه... انقدر که قول و عملش یکی باشه... باید یه راهی واسه خلاص شدن از دست گیرهاش پیدا کنم

هیچ کس نوشته هایم را نخوانده...

بازدیدکننده=0

چه صفر کشدار و پر طنینی...

غم انگیز است آیا...

آیا من آدم پوچ و بیخودی هستم که توقع دارم دیده شوم؟

پیشرفت کنم؟ مثل بقیه تغییر کنم؟

احمقم که خودم را بقیه مقایسه میکنم... ولی راه دیگری برای سنجش خودم بلد نیستم...

خدایا!!!

چرا ناخودآگاه میگم "خدایا"؟!

من که دیگه به وجود خدا و به تاثیر گذاریش تو این دنیا مطمئن نیستم. خدا! اگه هستی اگه میشنوی جواب بده!

بگو که چرا وقتی قرار نبود کمکمون کنی... قرار نبود زندگی ما شبیه اون افسانه هایی باشه که متون دینی ازش پره...

پس چرا ذهن ما رو پر کردی با این افسانه ها؟!

بیخیال بابا! تازگیا کشف کردم بدون داشتن اون تصور کلاسیک از خدا زندگی آدم بهتر میگذره...

بعضی وقتا که میخوام کاری رو شروع کنم سعی میکنم دیگه به خدا توکل نکنم... چون این توکل نشانه ی ضعفه... نشانه ی عدم آگاهیه... و بهیچ وجه ناشی از ایمان نیست... ناشی از ترس از ناشناخته هاس...

و هر وقت کمی از ناآگاهی بشر کم میشه... انگار خدا بهمون اندازه از زندگی آدما میره بیرون....

یه کتابی میخوندم توش میگفت هر چقدر که امنیت روانی و اجتماعی و... افراد تو ی جامعه ای بیشتر بشه دین باوری و خدا باوری توش کمتر میشه.... و همینطور هرچی  که تو یه جامعه ی خاص  از دهک های پایین درآمدی به سمت دهکهای بالا بریم میزان باورها و اعمال دینی کم میشه...

نمودارهاشم بر اساس آمار کشیده بود... تابع ها خیلیاشون نزدیک به خطی بودن... فک کن...

فک کن.... شاید واقعا خدا رو ساختیم واسه یه تکیه گاه..

آخرش چی؟

شاید زیاد از خودم توقع دارم...

باید سعی کنم توقعمو کم کنم...

باید سعی کنم خودمو ببخشم...

باید سعی کنم اون ترجمه ی بوگندو رو تموم کنم...

باید سعی کنم...