باید فکر کنم...
به طور جدی...
فکر کنم که چی میخوام از زندگی...
و پیدا کنم راه بدست آوردنشو...
راه واقعی بدست آوردنشو
سالها زندگیمو تو غر زدن و خواب و خیال حروم کردم
و دیگه به این وضعیت ادامه نخواهم داد...
انشاءالله.... یعنی میتونم تمومش کنم؟!
این قدرتو دارم...
خدایا... قدرت و توفیق از توئه...
فقط از تو...
و من یه آدمیم که برنامه هام با یه استخاره بهم ریخت... و شدم یه آدم بی هدف و در به در...
یادت که هست؟!
آیا کاری کردم که منو مستوجب زندگی با کیفیت تری بکنه؟!
این سوالیه که باید از خودم بپرسم عوض همه غر زدن ها و شکایت کردنا و فرافکنیها!
کمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکم کن خدا!!!!
احتیاج دارم بهش...
کمکم کن که تصمیم بگیرم...
که خوب تصمیم بگیرم...
دارم دعا میکنم...
و فک کنم چتر همراهم آوردم...
همه چیز منتفیه!
و من تنهام تو این دنیا...
نه کسی دوستم داره... نه میفهمتم... هیچی!!!
تنهای تنها...
امروز فهمیدم که دو تا از دوستام رسما با هم نامزد شدن...
خوشحالم...
خوشحالم؟!
برای دوستم تعریف میکنم ماجرا رو و اون میگه خاک بر سرت تو هم یکی رو..
آخه مگه پیدا کردنیه؟! اصلا مگه من از این عرضه ها دارم؟!
بیخی بابا...
تنهایی رو عشقه... به شرط اینکه اجبار بیرونی یا درونی...
مجبورت نکنه که طلب عشق از بی سر و پاها کنیم...
اگه اینجوری شد آدم باید چی کار کنه؟!
آیا پناهی هست؟
واقعا چه فرقی هست بین مسجد و کلیسا و کنشت و ....
و لذت بردم از حال و هوای اون کلیسا... و باز هم به اونجا میرم.. احتمالا...
و شاید گل مریمی هم خواهم برد با خودم... و یا شاید چن تا شمع از دربان دم در خریدم...
خدایا...
من میخوام خودم باشم... خود خودم...
از نقش بازی کردن خسته شدم... از برای بقیه بودن و پاسخ مطلوب دریافت نکردن خسته شدم...
خدایا...
بعضی وقتا یه هو به خودم میام و میبینم دیگه رغبت ندارم تو شرایط سخت دعا کنم... انگار پذیرفتم که سر کارم... انگار پذیرفتم که جوابی قرار نیست بیاد...
و تازه هر باری که دعا میکنم... انگار بدتر میشم... بدتر میشم واقعا؟!
وااااااییییی خدایا...
پس مسیح... چطور به اذن تو شفا میداد؟!
آیا شفا واقعا... آیا معجزه واقعا...
خدایا... از این قفسی که توش زندونی شدم...
نجاتم میدی آیا؟!
آیا دعا فایده ای داره؟!
آیا...
آیا...
اینجا خونه ی منه! هر چی دوست داشته باشم میتونم توش بنویسم... بدون ترس و واهمه ی اینکه آیا مقبول میفته یا نه!
میخوام برم پیش روانکاو... نمیدونم موفق میشم یا نه! میدونم که هزینه اش بالاس...
آیا میتونم... میدونم که آدم بالاخره یه جا تو زندگیش باید ریسک کنه... یه جا باید پشت پا بزنه.. و عواقبشو بپذیره... میدونم که یه جایی باید این سختی و استرس و درد و کشید تا تغییری اتفاق بیفته...
خدایا...
داشتم فک میکردم که همیشه ازت خواستم که اسبابی فراهم بشه و کس دیگه ای بهم کمک کنه و از این شرایط نجاتم بده... انگار هیجوقت به خود تو... به خود تو رو ننداختم... شایدم اوایل بارها و بارها تمنای معجزه ازت داشتم و اتفاقی نیفتاده... و بعد از این همه گفتن و نشنیدن... شاید من... شاید من ایمانمو به تو از دست دادم...
آیا من ایمان دارم به تو... یاد اون داستانه میفتم که از بین کسانی که برا خوندن نماز باران میرن تنها کسانی واقعا به خدا ایمان دارن که... که چتر با خودشون میبرن...
ولی من... من مدتهاس که بی چتر دعا میکنم شاید...
مطابق هر روز صب داره دور و بر خونه میگرده و با دقت و وسواس خاصی به رفتارای آیین مند و گاهاْ چندش آور و اعصاب خردکنش میپردازه...
تحملش سخته! واقعا!
قسمت آزاردهنده ترش اینه که وقتی اعتراض میکنم یا چیزی بهش میگم این ترس و عذاب وجدان وارد وجودم میشه که منم با این منعی که کردم یه روزی مثل اون خواهم شد و بقیه از بودن با من...
گناه داره... واقعا گناه داره... ولی من بیشتر از اون گناه دارم... آخه تو که این بودی... تو که میدونستی هزارتا مسئله داری...
دوستم چند روز پیش داشت نصیحتم میکرد که فلانی برو ازدواج کن! من بهش گفتم که احساس میکنم اینجوری سر طرف مقابل کلاه میزارم... گفتم خودم یکی مثل خودمو واسه ازدواج نمی پسندم..
وااای چقد...
بقول اون یکی دوستم نباید غر زد... چون تو شرایط بدی که داری غرشو میزنی موندگارت میکنه...
عمیقا داشتم به این فک میکردم که با یه آدم مسن پولدار ازدواج کنم... خب مگه از زندگی مشترک چی میخوام؟! پول... حمایت... احترام... پشتیبانی... بازم پول...
یعنی چی ممکنه از زندگی با یه آدم جوون نصیبم بشه که تو زندگی با یه آدم سن دار امکانش نیست؟! چه خیری از جوونها دیدم تا حالا که از این به بعد... جدداْ غیر از تحقیر و توهین و له شدن چی دیدم ازشون؟!
حالا گیرم که اسماْ نه ولی رسما یه جور خودفروشی باشه... خودفروشی از نوع شرعیش! به درک... به جهنم...
خدایا کمکم کن!