بوی پاییز میاد...
حس پاییز گرفتتم....
اون ناامنی و دلهره دوست داشتنی مختص بعدازظهرای پاییزی....
که حالا دیگه زیاد برام لذت بخش و دلچسپ نیس...
از هر چیز تکراری ای حالم بهم میخوره...
چون یادم میاره عمر مفیدمو هدر دادم و دارم هدر میدم همچنان...
خدایااااا...
دارم خل میشم از سردرگمی....
دیوانه شدم فک کنم از بی کاری!
میشینم هری پاتر میبینم...
به تلافی همه فیلمای تین ایجری ندیده
جددی عقده ای شدم...
باربی و سرزمین پریان میبینم...
اونم فقط سی دی یکشو...
چون دومیش گم شده!
و کلی حال میکنم از دیدن فریتوپیا و مرمیدیا...
و فریها و مرمیدها...
حال میکنم از دنیای تمیز و خوشرنگ و موزون و خوشگلشون...
که توش همه چیز دلچسپ و ساده است...
تازه انگلیسیشون واضحه...
و احتیاج چندانی به فسفر سوزوندن نداره...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
- دلم بچگی میخواد... به یاد همه سالهای تلف شده و از دست رفته به غصه خوردن واسه چیزایی که اصلا وجود نداشتن یا اگه داشتن کلا حل شدنی نبودن... احساس پیری میکنم... وقتی یه دانشجوی سال اولی میبینم میخوام سرمو بکوبم به دیوار....
فک کنم افسردگی طبیعیه بعد از فارغ شدن و کار نیافتن و ارشد ندادن باشه... بی کاری... واسه آدمی که همیشه عادت کرده مجبور باشه کارای سخت و دوست نداشتنی ای رو بکنه که بقیه براش برنامه بریزن...
احساس بیکاری داره منو میکشه....
و استرس اینکه قراره چیکار کنم؟ کنکور بدم؟ ندم؟ چی بدم؟ چه کنم؟
خداااای منننن...
- مامان میگه ایندفعه ابروهامو عین دخترای عقد کرده برداشتم و کللی برزخه... کلا مخن چرا هیچوقت با این موجود نتونستم کنار بیام تو زندگیم؟؟
مث که دوستمون ح.م.الف فتوای قتل اون یکی دوستمون ا.ر.م رو صادر کرده
:))))
چه کیفی بکنیم...
چقد بخندیم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. انقد این دیوانه های فرندز زبون روزه تو گوشم چیزکیک چیزکیک کردن که دلم خواست...
من چییییییییییییییییزکیک میخوام...
(بدبختا فک کنم روحشونم خبردار نبوده که چییزکیک تو یه زبونی ممکنه طنین خوشایندی نداشه باشه)