قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

قرار ملاقات با آینه!

روایت یک زندگی در بدون سانسورترین حالت ممکن

رفاقت موسمی(موصمی؟:))

بعد از اینکه پست قبلی رو نوشتم یادم افتاد که اساسا من دلم واسه کسی تنگ نمیشه کلهم...

یعنی ممکنه واسه ۹۰ یا عادل فردوسی پور یا چه میدونم شخصیتای سریال محبوبم دلم تنگ بشه ولی...

ولی واسه آدمهای واقعی که تو دنیای خارج بهشون دسترسی دارم نه...

فک کنم همیشه اینطوری بودم...

البته چرا فک کنم بچه که بودم دلم واسه خاله ن و دختراش و خونه اشون که همیشه بوی لاک ناخن میداد و بالا پشتبونشون تنگ میشد...

یادش بخیر... شاید بهترین روزهای کودکیم بودن اونا...

اونم کودکی مزخرف من...

عین جیگر زلیخا... پاره و پاره و مسخره...

هیچوقت بچگی نکردم...

بگذریم....

یعنی اساسا الانم ممکنه برای مدتی دلم واسه کسی تنگ بشه...

ولی بعد که به نبودش عادت کردم سراغی ازش نمیگیرم....

حتی اگه خیلی اون آدمو قدیما دوست داشته بوده باشم(عجب فعل باحالی شد جددا)

یه جور رفاقت فصلی...

تا وقتی به طرف نیاز روحی روانی مادی یا حالا هرچیز دیگه دارم و اون میتونه نیاز منو براورده کنه...

باهاش هستم...

و انصافا هم تمام تلاشمو براش میکنم و کم نمیزارم براش...

و وقتی که بهر شکل از زندگیم میره بیرون...

خب دیگه رفته دیگه...

بعضیا  میگن سردی...

جددا شاید باشم...

حداقل دورو نیستم...

نامردی هم نمیکنم...


رفت سوئد تا یک سال دیگه...

که حالا ممکنه برگرده یا نه!

من که میگم برنمیگرده...

شوهره رو پیچوند کمی تا قسمتی...

از اولم ازدواجشون حرکت احمقانه ای بود...

ـــــــــــــــــــــــــــــ

دلم برات تنگ میشه فری...!

دلم برات تنگ میشه؟!

ای خدا... 

انصافا هستی؟ 

باید باورت کنم؟ 

اگه هستی پس چرا انقد بی خاصیت؟ 

دوس دارم باورت کنم...چباور کن... 

اصلش نیاز دارم که باورت کنم... 

تو این اوضاع داغون... 

ولی تجربه بهم میگه که... 

خب دو حالت داره...  

یا تو نیستی... 

یا هتی ولی با اون چیزی که من میدونم... 

خیلی فرق داری... 

 و در هر صورت به درد دوای درد من نمیخوری... 

اینکه نشد که!!! 

پس چه فایده داره که به چنین خدای بی بو و بی خاصیتی ایمان اورد؟ 

استغفرا... 

کافر شدم تو این ماه رمضونی... 

چی بگم جددا؟ 

زندگیم کلاف سردرگمی شده که اصلا نمیدونم باهاشچیکار باید کرد؟

شاید وقتی دیگر!

دارم یواش یواش به این نتیجه میرسم که شاید بهتر باشه از اینجا برم...

یعنی  به نظرم نوشتن تو اینجا کار مسخره ایه...

شاید اولا به یه همچین چیزی نیاز داشتم...

یعنی به تنهایی و خلوت...

ولی حالا احساس میکنم که احتیاج دارم برگردم...

یا نه! اصلا کلا وبلاگ نوشتنو بیخیال شم...

چیزی که من از نوشتن تو اینجا دنبالش بودم بیشتر شبیه یه دفتر خاطراته..

گاهی به سرم میزنه کل پستهای اینجا رو ثبت موقت کنم که بیشتر شبیه دفتر خاطرات شه! احمقانه اس! میدونم...

وبلاگ که مینویسی یعنی میخوای در کنار بقیه باشی...

با آدمهای دیگه ارتباط برقرار کنی...

ولی من میخواستم تو جمع بقیه باشم ولی باهاشون نباشم...

مثل تو دنیای واقعی که همین اتفاق برام افتاده...

شایدم کل قضیه یه لجبازی احمقانه و بچه گانه بی منطق و بی نتیجه بود با دنیایی که منو آدم حساب نکرد...

منو تو خودش نپذیرفت...

چه تو واقعیت...

چه از نوع مجازیش...

راستی من چرا اینطوریم؟!

چرا کلا دنیاها منو پس میزنن؟!

جددی چرا؟!

شاید سرنوشت من تنهائیه!

شایدم تقصیر خودمه که کلا تا تقی به توقی میخوره میچپم تو سوراخ تنهایی خودم...




جالب بود

I thought you were
Someone to rely on
I guess I was a shoulder to cry on