-
ضیافت
شنبه 8 مردادماه سال 1390 10:58
جمع شده بودیم دور هم با دوستای دبیرستان حال و روزم شبیه مرده هایی بود که ۱ روز بهشون مرخصی دادن و از قبر اومدن بیرون... یا مثل یه زندانی که اومده باشه مرخصی... احساس کردم بعد مدتها شدم همون آدم همیشگی آرامشی که فقط تو جمع دوستای اون شکلی پیدا کرد یه راحتی خاص بعد فکر میکنم که.. کاش نیومده بودم...چون ممکنه دوباره دلم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 مردادماه سال 1390 20:38
سر قبر زنش به ترستون: من همیشه قوانین مردم تبعیت کرد... ولی اونا همه همیشه تو رو بیشتر از من دوست داشتن... همه... پدر... حتی زن خودم ________________ پ.ن. چرا هر کی محل سگ بهمون نزاره و وقعی به قواعد اجتماعی نزاره رو دوست داریم؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 تیرماه سال 1390 11:39
نه اینکه بی تو ممکن نیست نه اینکه بی تو می میرم به قدری مسریه حالت که دارم عشق می گیرم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ چقد خوش آهنگ خوش آرایشه این ترانه
-
روز تولد
سهشنبه 28 تیرماه سال 1390 18:05
مث که مامان کیکی چیزی درست کرده واسه تولدم. از صبح هم چهار پنج نفر اس دادن تبریک گفتن... عجب روز تولد انتی کلایمکتیکی! البته خودم گفتم نمیخوام کسی رو ببینم ولی... آدما همیشه همون چیزی رو نمیخوان که میگن. امروز رئیسم کمی تا قسمتی خیتم کرد. __________________ من نمیتونم تصمیم بگیرم خدایا... اصلا انگار هیچوقت بلد...
-
دماغ
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 23:41
رادیو روشنه! برنامه در نکوهش ملت دماغ عمل کرده بود... فک میکنم که انقد عرب و ترک و مغول حمله کردن و وصلت کردن و زاد و ولد که کلا ژنتیک جماعت ایرانی قاطی پاطی شده و تو چشم ترین نتیجه اش هم این دماغهای قناس ______________ پ.ن. فک میکنم که با همه این تریپ روشنفکری و اینا به عنوان یه زن اگه دماغم مشکل داشت به احتمال زیاد...
-
it was death... I chose life
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 23:31
سالها پیش یه روز رفتم یه هتل... همون شب تصمیم گرفتم که بعد از بدنیا اومدن فرزند دومم خانواده امو ترک کنم. یک روز صبحانه درست کردم. یه یادداشت گذاشتم... ساده اس که بگی متاسفم... ساده اس که بگی افسوسشو میخورم.... ولی حسرت چه معنی ای داره؟! حسرت چه معنی ای میتونه داشته باشه وقتی تو انتخابی نداشتی؟! اون شرایط مرگ بود......
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 23:18
بعضی وقتا وقتی راجع به عاطفه و احساس حرف میزنن تصویر یه گاوی در حال جویدن یونجه میاد تو ذهنم که یه گل خوشبو گرفتن جلوش میگن بو کن ــــــــــــــــ فرناز میگفت تنهایی آدمو بی همه چیز میکنه
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 12:49
خدایا چطور بعضیا میتونن تو این هوای افتضاح آلودة گرم دم کرده ی تهران سیگار بکشن؟؟!! اونم پشت ترافیک!!! _______________ تهران دیگه واقعا جای زندگی نیس. واقعا!!!
-
birthday is a time to look back...
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 12:46
دقیقا باید به چی لوک بک کنم؟! بنظرم هیج کار مفیدی تو زندکیم نکردم. همه اش نگاهم به یه آینده ی موهوم بوده که هیچ وقت نرسید. فردا تولدمه. خوشحال نیستم... و نمیخوام کسی رو ببینم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 12:38
میگه: هزار تومن داد. من یه خامه بهش دادم با یه عالمه پول خرد. فک کنم در همون حد هزار تومن بهش پول خرد دادم. بس که هل شده بودم _______ پ.ن. چقد دلم واسه هل شدنهای اینجوری تنگ شده. تو این دوره زمونه تقریبا نایابه! یعنی آدما دیگه از عاشق کسی شدن... از حضور اون آدم هل نمیشن. چون میدونن همه چی تکرارپذیره. دیگه تازگی نداره...
-
اندر حکایت اوضاع مضحک ما
پنجشنبه 26 خردادماه سال 1390 11:11
تو رو خدا اوضاع ما رو نگاه کن! فارسی حرف میزنیم...خودمونو می کشیم که انگلیسی یاد بگیریم... در عین حال یه گوشه ی چشمی هم به عربی داریم... اونوقت ترکی خواب میبینیم :)))) واقعا خنده داره!! توضیح: ۱- نشانه ی اینکه یه زبانی تو ذهن آدم تثبیت میشه اینه که بهش خواب میبینه! ۲- من ترکی بلد نیستم
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 خردادماه سال 1390 21:45
دیروز پریروز دوستم اس ام اس زده بود واسه لیله الرغائب.... در جوابش نوشتم: sorry! but i dont beleive in fairy tales anymore تصمیم نداشتم اینو واسش سند کنم. نمیدونم چی شده بود که واسش فرستاده شده بود. جواب داده بود که فلانی خوبی؟! چی میگی براش نوشتم که اشتباه شده و نمیخواستم اینو واسش بفرستم. و اینکه همچین هم بیراه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 خردادماه سال 1390 21:08
خسته ام. از چی؟! آی هو نو آیدیا! شاید از تنهایی... باید یه همراه خوب واسه خودم دست و پا کنم. همراه اول چطوره؟! :))) باید برم موسسه ی ... واسه ی کار اپلای کنم. موسسه ی ... خیلی جورابه که به درخواستم جواب نداد. به جان خودم. لیاقت ندارن. نمیدونم چرا میام اینجا هر چی که میخواستم بنویسم از ذهنم میپره...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 خردادماه سال 1390 20:10
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 خردادماه سال 1390 14:06
کامنت دونی رو باز کردم... نمیدونم واسه چی.. شاید دیشب که سر زدم به وب دوستای قدیمی دلم هوس کامنت کرده... در هر صورت.... دلم خواست بازش کنم.. و احتمالا خیلی زود دوباره میبندمش...
-
دوره شون دیگه تموم شده...
شنبه 14 خردادماه سال 1390 20:44
مدتها خیلی غمگین بودم که اینطوری باهام برخورد کردن... ینی حتی یه دفه هم بهم نگفتن نرو... نه حتی کامنت درست حسابی گذاشتن واسه پست خداحافظی وبلاگ قبلیم... نهایت خیت شدن بود... اونم واسه منی که انقد واسه م مهمه بقیه دوستم داشته باشن و بهم توجه کنن... به خاطر همون کمبود محبت لعنتی... که فک نکنم با شوهر کردنم حتی جبران...
-
خدا؟!
شنبه 14 خردادماه سال 1390 20:02
میپرسم: تو به خدا اعتقاد داری... میگه: آره... ـ چرا؟! ـ چون حسش میکنم.... ـــــــــ تکلیف منی که حسش نکردم چیه؟! یا شاید محسوساتمو فراموش میکنم زود؟! خدا اگه میشنوی... تو که توقع نداری من به چیزی که حس نکردم بشارت جاوید بدم بقول لیوپلد؟؟!!! نمیشه وجود خدا رو با دلایل عقلی ثابت کرد آخه...از فار از آی نو... پس اون...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 خردادماه سال 1390 19:58
میگه مارکس یا (فوئرباخ؟!) سیستم کرکه گور رو قبول داشتن... منتهی برعکسشو... ینی از بالا به پایین نه... از پایین به بالا... ینی عوض اینکه خدا ماها رو خلق کرده باشه ما به دلایلی مفهوم خدا رو خلقیدیم واس خودمون... و حالا میگیم نه بابا... اون ما رو خلق کرده اصلا... دارم کفر میگم فک کنم... ولی به قول لام.... همه اینا...
-
کار...
شنبه 14 خردادماه سال 1390 19:54
همیشه دوست داشتم یه همچین کاری داشته باشم... ترو سنس آو د ورد... عمیقا دلم میخواد اون کار نصیبم بشه... نمیدونم از کی باید خواهش کنم... ولی عمیقا خواهش میکنم....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 خردادماه سال 1390 19:48
میگفت خانومه تو اتوبوس خفتش کرده بوده.... از سر لطف و دلسوزی شرو کرده بود اطلاعات زن ا.شویی دادن... چرا دارم اینو اینجا مینویسم؟! کسی که نمیاد اینا رو بخونه.. پس به درد کس دیگه ای هم نمیخوره.... گور بابای اون خانومه و (ل) و سردی و گرمی... که چی مثلا... باید بریم... فقط باید از این مدهائوس بزرگ فرار کنیم... باید...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 خردادماه سال 1390 19:42
نوشتنم نمیاد.... فقط مینویسم که نوشته باشم... تو این بعدازظهر خسته کننده ی دلگیر... شاید برم یه سر به وبلاگ آنی دالت.تون بزنم بعدش... دلم واز شه یه کم... کاملا احساس خلاء... فک کنم با آبجی کوچیکه بزنیم بیرون... میخوام پیشنهاد کار اون آقای لام رو رد کنم... دوستش ندارم.. نمیدونم چرا... ر.و اعصابه... یه جور خستگی و گیجی...
-
ترجمه
یکشنبه 8 خردادماه سال 1390 12:15
حوصلشو ندارم... میخوام انصراف بدم اتز ترجمه ی اون کتابه... میدونی چیه؟! صندلی درست حسابی ندارم... برام سخته.. همه مفاصلم درد میگیره... واقعا کار پیرکننده ایه ترجمه ذاتا... اونم برای من با این وسواس زائدالوصفم... ای خدا چیکار کنم؟! حالم از خودم بهم میخوره وقتی عقلم به جایی قد نمیده ناخوداگاه یاد خدا میفتم... شاید مامان...
-
هم شاگردی سلام
یکشنبه 8 خردادماه سال 1390 12:02
با وسواس فراوان دوش میگیرم و میرم طرف استخر... عینک ندارم... نتیجتا خوب نمیبینم... تو آب نمیشه عینک زد... البته عینک شنای طبی هم هس که فعلا پولشو ندارم... متوجه میشم یکی داره بهم لبخند میزنه و میاد طرفم... چشمامو تنگ میکنم و شناساییش میکنم... اسمشو یادم نمیاد ولی یادمه همکلاسیم بود یه زمانی تو دبیرستان... سلام...
-
سرگرمی
یکشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1390 08:36
عشق فوتباله... میگفت حتی با تی وی موبایل هم که شده میشینه بازیها رو مستقیم نگاه میکنه... با این تفاسیر که دیگه نود دیدن و این چیزا که رو شاخشه... میگفت که تنهاس... دوست پسری نداره... یعنی با اونی که داشته بهم زده و.. حالا کلی وقت آزاد واسش مونده... و احتمالا یه عالمه فکر که باید ازشون فرار کنه... و دنبال کردن فوتبال...
-
انریکه
شنبه 24 اردیبهشتماه سال 1390 14:50
ی مغازه لوازم التحریری سر راهمه... یه پوستر از انریکه رو زد به شیشه اش... هر روز مجبورم ببینمش... واااای خدا چرا دیدن چهره این آدم انقد برام عذاب آوره... دلم میخواد بامشت بزنم تو صورتش... هر روز... هر دفه که میبینمش... یه پررویی و لش بودن خاصی تو صورتش هس که رو اعصابه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1390 20:24
احساس خفگی داره بهم دست میده... واقعا احساس میکنم احتیاج دارم با یکی حرف بزنم... احساس میکنم از دنیا بریده شدم... میخوام یه چیزی بگم ولی انگار دهنمو گل گرفتن... احساس خلاء بدیه...
-
و باز هم تنهایی
پنجشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1390 20:10
بعد از ظهر خوره افتاده بود به جونم که زنگ بزنم با یکی حرف بزنم... هیشکی رو پیدا نکردم که بخوام باهاش بحرفم... یادش بخیر یه موقعی چقد تلفنی با ملت حرف میزدم... روز به روز دارم تنهاتر میشم... یه دوست دیگه رو هم دارم از دست میدم... یه دوست که احساس میکنم از موضع برتری و تحقیرآمیز بهم نگاه میکنه خودم میندازمش دور... یعنی...
-
استخر...
پنجشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1390 13:32
به سرم زده بشینم یه قصه راجع به استخر بنویسم.. یه دنیای کاملا زنانه... البته با ناخالصیهای همیشگی دنیای زنای ایرانی... که اگه مردا هم تو جمعشون نباشن... باز حرفشون هس... انگار که عروسک خیمه شب بازی باشیم دستشون... حتی وقتی هم که نیستن انگار دارن از راه دور فکر و ذهنمونو کنترل میکنن... خوبه... شنیدن از دوای جوشهای صورت...
-
هوبی!
پنجشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1390 13:28
دیروز بی خیال رژیم و هر کوفت و زهر مار دیگه ای به یاد سالهای کودکی واسه خودم یه هوبی بزرگ خریدم... بزرگ که نمیشه گفت... همونایی که بچه که بودیم وقتی برامون میخریدم ذوق میکردیم که هوبی بزرگ خریدن برامون... راستی! هوبی ها آب رفتن یا ما بزرگ شدیم؟! هوبی هموا طعم هوبی بچگی ها رو داشت... حالمو خوب کرد... ولی شاید نه اندازه...
-
دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید...
پنجشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1390 13:25
دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید ورنه از جتنب ما دل نگرانی دانست... این بیت باعث شد یه بار دیگه احتمال بدم که خدا وجود داره...