-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 اردیبهشتماه سال 1390 22:00
دارم از زور افسردگی قبل از... میمیرم گویا... یا از زور تنهایی؟!
-
شهین خانوم
جمعه 16 اردیبهشتماه سال 1390 11:56
شهین خانوم.... روضه خون محله.... همدانیه... و بی سواد... اونقد که به (ابو فاضل) بگه (عمو فاضل)... بابا میگه محرم و و صفر این آدم ۲.۵ میلیون کاسب شده... فک کنننن... من میخوام ... من میخوام روضه خون بشم....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1390 17:19
رفته بودم استخر... خانومه از همکار اط.لاعاتیش حرف میزد... میگفت خودش ام.نیتیه... میگفت آدم فروش نیس... میگفت همکار اط.ت ایش دختر هفده سالشو داده به بهترین همکار اداره شون... میگفت یه جشن بزرگ گرفته... ولی بعد دو ماه طلاق دخترشو گرفته... چون طرف روانی بوده... میدونی که؟! کارای اطت ای آدمو خل میکنه... حتی جوونهای خوشگل...
-
دیروز
یکشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1390 12:00
دنبال کارم. این دفه دیگه بطور جدی! پول میخوام. دیروز بعد از کلاس فلسفه دیدم یه جا تئاتر داره. رفتم تئاتر. خوش گذشت. مامان کلی غر زد سرم وقتی برگشتم. که ساعت ۱۰ اومدی خونه. اگه یکی میومد خونمون و میدید این وقت شب تو خونه نیستی... هنوز تو حال و هوای ۲۰ سال پیشه... و دور و بری هاش هم همینطور... البته اونا فکرشون تو ۳۰...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1390 13:10
هیچ کس نوشته هایم را نخوانده... بازدیدکننده=0 چه صفر کشدار و پر طنینی... غم انگیز است آیا... آیا من آدم پوچ و بیخودی هستم که توقع دارم دیده شوم؟ پیشرفت کنم؟ مثل بقیه تغییر کنم؟ احمقم که خودم را بقیه مقایسه میکنم... ولی راه دیگری برای سنجش خودم بلد نیستم... خدایا!!! چرا ناخودآگاه میگم "خدایا"؟! من که دیگه به...
-
اندر احوالات من و دکتر علفی
دوشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1390 17:40
دیروز رفته بودم پیش دکتر علفی... آخه موهام میریزه... شدیدا.... از دکترهای معمولی هم هیچ خیری ندیدم... جای جالبی بود... فک کنننن!!! تا سر حد انفجار شلوغ بود... سی دی درسهای دکتر علفی معروف رو هم گذاشته بودن که ملت ببینن... داشت از پیامبر و اماما روایت میکرد که خوردن فلان چیز خوبه و بهمان چیز بد... یه لحظه از خودم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1390 17:28
همه خوشحالن... همه دارن تغییر میکنن همه دارن جلو میرن... ولی من... دارم درجا میزنم انگار... در جای درجا.... صاد کتابی که ترجمه کرده رو ناشر نچاپیده... آرش یه طرح جدید طراحی کرده... م.ح یه وبلاگ جدید زده... همه خوبند... من میخوام فلسفه بفهمم... چرا نمیفهمم... خدایا... چرا هیش کی منو جدی نمیگیره؟! چرا هیش کی منو دوست...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 اردیبهشتماه سال 1390 19:30
خسته ام. خیلی زیاد... خسته ام... تو این غروب جمعه ی دلگیر... با حجم انبوه کارهای نکرده و کتابای نخونده... و پولهای در نیاورده... و مشکلات حل نشده... . . . خسته ام... زیاد... هیچ کار خاصی نمی کنم... ولی خسته ام... نیاز به ی استراحت طولانی دارم... طولانی...
-
آینه
پنجشنبه 11 فروردینماه سال 1390 14:16
از این به بعد میخوام دنبال آینه نگردم... دنبال آینه های نامطمئن و مشکوکی که مطمئن نیستم توشون بتونم تصویر خودمو ببینم.. یا اصلا واقعا بخوان که تصویر منو بازتاب بدن... از این به بعد میخوام خودم آینه ی خودم باشم... موهام داره میریزه... شدید... باید برم دکتر... دلم دیروز شکست... زیاد... چرا این واقعیت انقدر تلخه که آدما...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 اسفندماه سال 1389 18:41
ننه سرما هر سال خونه رو آب و جارو میکنه دستی به سر و صورتش میکشه بعد میشینه منتظر عمو نوروز... ولی... از خستگی خوابش می بره.. عمو نوروز میاد و دلش نمیاد ننه سرما رو از خواب بیدار کنه... یه گل میزاره گوشه ی چارقد ننه سرما... یه استکان چایی میخوره... و میره تا سال بعد... خدایا... انگار من تنها موجودی تو این دنیا نیستم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 17:42
باید فکر کنم... به طور جدی... فکر کنم که چی میخوام از زندگی... و پیدا کنم راه بدست آوردنشو... راه واقعی بدست آوردنشو سالها زندگیمو تو غر زدن و خواب و خیال حروم کردم و دیگه به این وضعیت ادامه نخواهم داد... انشاءالله.... یعنی میتونم تمومش کنم؟! این قدرتو دارم... خدایا... قدرت و توفیق از توئه... فقط از تو... و من یه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 17:35
همه چیز منتفیه! و من تنهام تو این دنیا... نه کسی دوستم داره... نه میفهمتم... هیچی!!! تنهای تنها... امروز فهمیدم که دو تا از دوستام رسما با هم نامزد شدن... خوشحالم... خوشحالم؟! برای دوستم تعریف میکنم ماجرا رو و اون میگه خاک بر سرت تو هم یکی رو.. آخه مگه پیدا کردنیه؟! اصلا مگه من از این عرضه ها دارم؟! بیخی بابا......
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 11:34
واقعا چه فرقی هست بین مسجد و کلیسا و کنشت و .... و لذت بردم از حال و هوای اون کلیسا... و باز هم به اونجا میرم.. احتمالا... و شاید گل مریمی هم خواهم برد با خودم... و یا شاید چن تا شمع از دربان دم در خریدم... خدایا... من میخوام خودم باشم... خود خودم... از نقش بازی کردن خسته شدم... از برای بقیه بودن و پاسخ مطلوب دریافت...
-
چتر...
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 11:25
اینجا خونه ی منه! هر چی دوست داشته باشم میتونم توش بنویسم... بدون ترس و واهمه ی اینکه آیا مقبول میفته یا نه! میخوام برم پیش روانکاو... نمیدونم موفق میشم یا نه! میدونم که هزینه اش بالاس... آیا میتونم... میدونم که آدم بالاخره یه جا تو زندگیش باید ریسک کنه... یه جا باید پشت پا بزنه.. و عواقبشو بپذیره... میدونم که یه جایی...
-
خب تو که این بودی...
پنجشنبه 5 اسفندماه سال 1389 08:05
مطابق هر روز صب داره دور و بر خونه میگرده و با دقت و وسواس خاصی به رفتارای آیین مند و گاهاْ چندش آور و اعصاب خردکنش میپردازه... تحملش سخته! واقعا! قسمت آزاردهنده ترش اینه که وقتی اعتراض میکنم یا چیزی بهش میگم این ترس و عذاب وجدان وارد وجودم میشه که منم با این منعی که کردم یه روزی مثل اون خواهم شد و بقیه از بودن با...
-
دیروز....
دوشنبه 2 اسفندماه سال 1389 11:42
دیروز.... دیرووووز دیروز.... دیروز... دیروز خیلی خوش گذشت...
-
خوابْ دیدم فک کنم...
شنبه 30 بهمنماه سال 1389 08:19
من فک کنم اون خوابی رو که می گفتم ندیدم دیدم.... حالا منم یه آدم با خوابم... ولی آیا به خوابی که دیدم مطمئنم؟! آیا یقین دارم بهش؟! آیا میتونم حقشو ادا کنم؟! ایییییی خداااا... چیزی که تو این چند ساله قسمت من شد شک بود... باهاش چه کنم؟!
-
هم... هم...
جمعه 29 بهمنماه سال 1389 18:30
صانع ژال.ه... جای دیگه نمیتونم بگم. ولی اینجا میگم... این بنده خدایی که صدا و سیما تو بوق کرنا کرده که بسیجی بوده و بدست منافقین کوووردل کشته شده اصلن اونی نبوده که میگن... دقیقا بر عکس بوده ماجرا... عضو انجمن اسلامی دانشگاهشون بوده و اون شب تنها رفته بوده بیرون که بعد یکی زنگ میزنه به دوستش تو خوابگاه که یه کاپشن و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 بهمنماه سال 1389 10:38
دیروز ولنتاین بود. عین احمقا انگار یه کورسوی امیدی داشتم که اتفاق خوبی بیفته.. انگار امیدوار بودم که... اون با یه سبد پر از خرت و پرت قرمز... چقدر احمقانه... منی که تو ساده ترین روابطم با پسر جماعت موندم... چه توقعات خامی... چه خیالات پوچی... خدایا... کمکم کن...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 بهمنماه سال 1389 10:34
پی.ام.اس پری منستروئل سیندرم یه حال و هوای غریب... واسه بعضیا حادتره و واسه بعضیای دیگه... من دوستش دارم... با اینکه معمولا با حادتر شدن غم و غصه ها و پررنگ تر شدن بدبختیا تو ذهن آدم همراهه... ولی من این حال و هوا رو دوست دارم... شاید به خاطر اینکه تنها چیزیه که واقعا اکسکلوسیو خودمه... شخصیه... از کسی یا جایی وام...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1389 18:38
ظرف ۱۲ ساعت با دو نفر دعوای خفن کردم... احساس خوبی به آدم دست میده بعد از دعوای خفن :))))
-
تردید
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 22:28
افسردگی... احساس میکنی تو یه چاه عمیق گیر کردی... خیلی عمیق... هر چی داد و فریاد میکنی کسی صداتو نمیشنوه.. انگار داری برای آدما دلقک بازی در میاری یا پانتومیم اجرا میکنی... کسی نمیفهمه چی میگی... آدما فقط یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهت میکنن و یه چند جمله ی ناصحانه و خیرخواهانه ای بارت میکنن و... از جلوی دهنه ی چاه کنار...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 22:21
احساس خلا و گرسنگی ذهنی میکنم... ورودی ذهنی احتیاج دارم... باید یه چیزی بخونم... ولی احساس میکنم در شرایط فعلی من خوندن بی فایده اس... احساس بی کاری میکنم... در شرایطی که بقیه دارن عین خر درس میخونن... و من... احساس عقب موندن میکنم.... چه میشه کرد تو این شرایط؟! تو شرایطی که احساس بی عرضگی و ناتوانی و ناکارآمدی و...
-
سینما...
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 22:09
با مامان دعوا می کنم... مثل همیشه! همیشه هم آخرش پشیمون میشم... و اونم منو با احمق ترین و بی رحم ترین و بی شعور ترین و بی خدا پیغمبر ترین و لامذهب ترین بچه هایی که تو عمرش دیده مقایسه میکنه...: تو که نمیخوای مثل فلانی شی؟؟؟؟؟ غش و ضعف میکنه... گریه میکنه.... آه میکشه... فحش میده و آخرشم دعا میکنه که یه بچه مثل خودم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 13:27
نظرات رو دوباره میبندم.. مث اینکه هیچ کس هیچ نظری در این زمینه نداره... ای خدا!!!!! تو این مملکت هیچ جا نیست که آدم بدون دغدغه ی آقا بالاسر و یک کلاغ چهل کلاغ و چه و چه توش دو دقه تنها باشه... توش دو دقه آرامش داشته باشه؟! چرا انقد ماها به کار همدیگه کار داریم؟! شاید دوباره سرویسمو عوض کردم! اینجا همه اش چشمم میفته به...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 13:19
نظرات رو دوباره میبندم.. مث اینکه هیچ کس هیچ نظری در این زمینه نداره... ای خدا!!!!!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 22:13
-
میشه توضیح بدید چرا میاید اینجا رو میخونید؟!
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 21:34
خب من که کامنت دونی رو بستم... نه دنبال دوست میگردم نه جایی رفت و آمد دارم... سنگین و رنگین نشستم دارم از بدبختیام مینویسم. چرا در عرض دو ساعت باید حدود سی نفر بیان این مزخرفاتو بخونن؟؟!! میتونم بپرسم چی باعث میشه شما بیاید اینجا؟؟؟!!!! یک بار، شاید برای همیشه، میخوام کامنت دونی رو باز کنم... میشه توضیح بدین؟!
-
عطش...
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 19:50
به یه نتیجه ای رسیدم... چیزی که گرفتارشم یه جور عطشه... یه جور شهوت... شهوت موفقیت... عطش بهتر بودن از بقیه... بهترین بودن... که البته هیچ وقت...
-
چی بگم آخه واقعا؟!
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 19:41
چی میگه کریس دی برگ؟ آیو گات میدیا بلوز! واقعا شرح وضعیت منه... حالم از اون تلوزیون خونه مون که همیشه روشنه به هم میخوره... واقعا بعضی وقتا احساس میکنم کلمه به کلمه ی حرفاشون دارن پابرهنه رو اعصابم راه رفتن که سهله، تکنو میزنن!!! آدمای بدبختی که با یقین کامل ادعای خوشبختی میکنن!!! افتخار میکنن که ایرانین و چقد خوشحالن...